واقعه

واقعه

مولای ما نمونهء دیگر نداشته است
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است
وقت طواف دور حرم فکر می کنم
این خانه بی دلیل ترک برنداشته است
دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی
آیینه ای برای پیمبر نداشته است
سوگند می خورم که نبی شهر علم بود
شهری که جز علی در دیگر نداشته است
طوری ز چارچوب در قلعه کنده است
انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است
یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود
یا جبرِِییل واژهء بهتر نداشته است
چون روز روشن است که در جهل گمشده است
هر کس که ختم نادعلی بر نداشته است
این شعر استعاره ندارد برای او
تقصیر من که نیست برابر نداشته است

شهید علی شرفخانلو

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۱، ۰۱:۰۸ ب.ظ
برای دیدن تصویر در اندازه بزرگتر رو آن کلیک بفرمایید .

تقدیم به روح ملکوتی شهید علی شرفخانلو

شهید علی شرفخانلو


شب بیستم فروردین عملیات شروع شد. بچه‌های لشکر عاشورا قرار بود خط را از سمت شرهانی که دست عراقی‌ها بود بشکنند و تا ابوقریب جلو بروند. تک سنگین نیروهای خودی یک روز تمام ادامه داشت. روز دوم عملیات عراق پاتک همه جانبه‌ای را شروع کرد و چند گردان از بچه‌های ما زمین‌گیر شدند. علی بنا به دستور آقا مهدی در بنه‌ مستقر بود و با بی‌سیم تحرکات بچه‌ها را رصد می‌کرد و برای‌شان مهمات و آب و غذا می‌فرستاد. صبح روز دوم عملیات، یکی دو تا از فرمانده گردان‌هایمان شهید شدند. آقا مهدی از پشت بی‌سیم مسئول واحدهایش را خواست. خواستم با علی که بی‌خوابی این چند روز چشم‌هایش را حسابی قرمز کرده‌بود بروم که مانع شد. تا برگردد، عراق منطقه را جهنم کرده‌بود. می‌گفتند عملیات لو رفته و بچه‌ها در محور ابوقریب زمین‌گیر شده‌اند. دشمن محورهای مواصلاتی را زیر آتش مستقیم توپ‌خانه‌اش گرفته‌بود و عملا امکان انتقال تدارکات سلب شده‌بود. علی که برگشت فهمیدم قضیه‌ی لو رفتن عملیات دروغ نبوده. گفت باید برود برای بازدید خط. فرمان‌ده گردان حر پشت بی‌سیم داد می‌زد که بچه‌هایش دارند از تشنه‌گی تلف می‌شوند... کمک کرد و پشت تویوتای تدارکات، آب و مهمات و کنسرو بار زدیم. خواستم مانعش شوم ولی رفت نشست پشت فرمان و اشاره کرد زود سوار شوم. عراق بی‌محابا آتش می‌ریخت. علی شیشه‌های ماشین را داده‌بود پائین که موج انفجار نترکانندشان. به هر مصیبتی بود، خودمان را رساندیم تا کانالی که بچه‌ها آن طرفش زمین‌گیر ‌بودند. این‌جا تنها معبری بود که هنوز ارتباطش با عقب قطع نشده‌بود. کانالی به عرض سه متر که  بچه‌های جهاد پشت تپه‌ای حفر کرده‌بودند که می‌خورد به ابوقُرِیب. پریدم پائین و رفتم تا لب کانال که بچه‌ها را صدا کنم بیایند کمک برای تخلیه‌ی بار آذوقه و مهمات. دور و بر کانال پر بود از جنازه‌ی شهداء. علی خواست دور بزند که عقب تویوتا را بدهد سمت کانال. مراقب بود که ماشین نرود روی جنازه‌ها. ایستادم لب کانال و با دستم اشاره‌ می‌کردم که عقب عقب بیاید. با صدای سوت ممتد خمپاره‌ای خیز رفتم روی زمین. خمپاره با فاصله‌ی کمی افتاد کنار ماشین. گرد و خاک که خوابید، بلند شدم و لباسم را تکاندم. از آینه بغل دیدم که علی سرش را گذاشته روی فرمان. ماشین سالم بود. علی را صدا زدم. جواب نداد. چند بار دیگر هم صدایش کردم. سرش روی فرمان بود. هیچ حرکتی نمی‌کرد. در را باز کردم. انگار که خوابیده باشد. اثر هیچ جراحتی در بدنش نبود. فکر کردم شوخی‌اش گرفته و می‌خواهد بترساندم. تکانش که دادم، سرید توی بغلم. فکر کردم با موج انفجار بی‌هوش شده. سریع رساندمش بهداری. دکتر جبارزاده آمد بالای سرش. رد نازک خون را که از زیر بغلش شتره بسته بود روی لباس نشانم داد. فکر کردم اگر شیشه‌ی ماشین بالا می‌بود، ترکش به آن کوچکی خراش هم نمی‌توانست رویش بیاندازد... علی به همین سادگی شهید شد. انگار که خسته از آن‌همه دوندگی، به خواب عمیقی فرو رفته‌باشد...


  • ۹۱/۱۰/۰۵

نظرات (۱)

سلام.. تشکر از شما به خاطر ارسال مطلبتون در سایت  "حرف تو"

 

مطلب شما با آدرس: http://harfeto.ir/?q=node/3217

 

در این سایت انتشار یافت.

 

چشم به راه مطالب خوب شما هستیم.

 

هدیه سایت "حرف تو" به شما:

 

امام علی(ع):

آنچه را نمیدانی مگو،بلکه همه آنچه را می‌دانی نیز مگو، که خداوند سبحان اموری را بر اندام تو واجب کرده که به آنها در روز قیامت احتجاج کنند.

حکمت382 نهج البلاغه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی