واقعه

واقعه

مولای ما نمونهء دیگر نداشته است
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است
وقت طواف دور حرم فکر می کنم
این خانه بی دلیل ترک برنداشته است
دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی
آیینه ای برای پیمبر نداشته است
سوگند می خورم که نبی شهر علم بود
شهری که جز علی در دیگر نداشته است
طوری ز چارچوب در قلعه کنده است
انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است
یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود
یا جبرِِییل واژهء بهتر نداشته است
چون روز روشن است که در جهل گمشده است
هر کس که ختم نادعلی بر نداشته است
این شعر استعاره ندارد برای او
تقصیر من که نیست برابر نداشته است

۱۸ مطلب با موضوع «کلام شاهد» ثبت شده است

شهید محسن چایلو

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۰۶ ب.ظ
برای دیدن تصhویر در ابعاد بزرگتر رو آنها کلیک کنید.



برای دیدن تصhویر در ابعاد بزرگتر رو آنها کلیک کنید.



شهید محسن چایلو در سال 1341 در یک خانواده متدیّن و مذهبی چشم به جهان هستی گشود. محسن بعد از خدا تنها امید خانوادۀ کم درآمد خویش بود. او با محرومیت درس خواند و به تحصیل علم پرداخت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در لباس بسیجی به حراست از ارزشها و آرمانهای انقلاب پرداخت، محسن دلی به وسعت دریا داشت و غیراز خدا، از هیچ چیز هراس در دل نداشت. به والدین و برادر مریض حال خود فردی خدمتگذار بود. دانشجو بود اما دفاع از حریم اسلام را به ادامه تحصیل ترجیح داد و سرانجام در غروب 1366/10/30 یعنی آغاز عملیات بیت المقدس2، در منطقه عمومی ماووت سلیمانیه عراق بعد از اتمام دعای توسل و طلب حلالیت، شهید چایلو رو به یکی از همرزمانش می کند و

می گوید:

(چیزی نیست، امروز می رویم و فردا بر می گردیم).

آری او همان شب در ارتفاعات الاغلو به فیض شهادت نایل شد.

زیر پای آقا مهدی

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۵۲ ب.ظ

شهید طریقت :

اگر بنده حقیر شهید شدم و لیاقت پیدا کردم مرا در پای مزار آقا مهدی خاک کنید.

برای دیدن تصویر در ابعاد بزرگتر روی تصویر کلیک بفرمایید.



منبع : بیدمشک

شهید علی شرفخانلو

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۱، ۰۱:۰۸ ب.ظ
برای دیدن تصویر در اندازه بزرگتر رو آن کلیک بفرمایید .

تقدیم به روح ملکوتی شهید علی شرفخانلو

شهید علی شرفخانلو


شب بیستم فروردین عملیات شروع شد. بچه‌های لشکر عاشورا قرار بود خط را از سمت شرهانی که دست عراقی‌ها بود بشکنند و تا ابوقریب جلو بروند. تک سنگین نیروهای خودی یک روز تمام ادامه داشت. روز دوم عملیات عراق پاتک همه جانبه‌ای را شروع کرد و چند گردان از بچه‌های ما زمین‌گیر شدند. علی بنا به دستور آقا مهدی در بنه‌ مستقر بود و با بی‌سیم تحرکات بچه‌ها را رصد می‌کرد و برای‌شان مهمات و آب و غذا می‌فرستاد. صبح روز دوم عملیات، یکی دو تا از فرمانده گردان‌هایمان شهید شدند. آقا مهدی از پشت بی‌سیم مسئول واحدهایش را خواست. خواستم با علی که بی‌خوابی این چند روز چشم‌هایش را حسابی قرمز کرده‌بود بروم که مانع شد. تا برگردد، عراق منطقه را جهنم کرده‌بود. می‌گفتند عملیات لو رفته و بچه‌ها در محور ابوقریب زمین‌گیر شده‌اند. دشمن محورهای مواصلاتی را زیر آتش مستقیم توپ‌خانه‌اش گرفته‌بود و عملا امکان انتقال تدارکات سلب شده‌بود. علی که برگشت فهمیدم قضیه‌ی لو رفتن عملیات دروغ نبوده. گفت باید برود برای بازدید خط. فرمان‌ده گردان حر پشت بی‌سیم داد می‌زد که بچه‌هایش دارند از تشنه‌گی تلف می‌شوند... کمک کرد و پشت تویوتای تدارکات، آب و مهمات و کنسرو بار زدیم. خواستم مانعش شوم ولی رفت نشست پشت فرمان و اشاره کرد زود سوار شوم. عراق بی‌محابا آتش می‌ریخت. علی شیشه‌های ماشین را داده‌بود پائین که موج انفجار نترکانندشان. به هر مصیبتی بود، خودمان را رساندیم تا کانالی که بچه‌ها آن طرفش زمین‌گیر ‌بودند. این‌جا تنها معبری بود که هنوز ارتباطش با عقب قطع نشده‌بود. کانالی به عرض سه متر که  بچه‌های جهاد پشت تپه‌ای حفر کرده‌بودند که می‌خورد به ابوقُرِیب. پریدم پائین و رفتم تا لب کانال که بچه‌ها را صدا کنم بیایند کمک برای تخلیه‌ی بار آذوقه و مهمات. دور و بر کانال پر بود از جنازه‌ی شهداء. علی خواست دور بزند که عقب تویوتا را بدهد سمت کانال. مراقب بود که ماشین نرود روی جنازه‌ها. ایستادم لب کانال و با دستم اشاره‌ می‌کردم که عقب عقب بیاید. با صدای سوت ممتد خمپاره‌ای خیز رفتم روی زمین. خمپاره با فاصله‌ی کمی افتاد کنار ماشین. گرد و خاک که خوابید، بلند شدم و لباسم را تکاندم. از آینه بغل دیدم که علی سرش را گذاشته روی فرمان. ماشین سالم بود. علی را صدا زدم. جواب نداد. چند بار دیگر هم صدایش کردم. سرش روی فرمان بود. هیچ حرکتی نمی‌کرد. در را باز کردم. انگار که خوابیده باشد. اثر هیچ جراحتی در بدنش نبود. فکر کردم شوخی‌اش گرفته و می‌خواهد بترساندم. تکانش که دادم، سرید توی بغلم. فکر کردم با موج انفجار بی‌هوش شده. سریع رساندمش بهداری. دکتر جبارزاده آمد بالای سرش. رد نازک خون را که از زیر بغلش شتره بسته بود روی لباس نشانم داد. فکر کردم اگر شیشه‌ی ماشین بالا می‌بود، ترکش به آن کوچکی خراش هم نمی‌توانست رویش بیاندازد... علی به همین سادگی شهید شد. انگار که خسته از آن‌همه دوندگی، به خواب عمیقی فرو رفته‌باشد...


با آرزوی تو شهید شدم یا حسین!

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ب.ظ
برای دیدن تصویر در اندازه بزرگتر روی آن کلیک بفرمایید .

تقدیم به روح ملکوتی شهید علی شرفخانلو


امام را دعا کنید!!!

دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۴۷ ق.ظ

این مطلب را شهید علی حقیقی سه روز پیش از شهادتش در دفتر آقای پرویز الهی نوشته :

پروردگارا به ما توفیق بده تا بتوانیم به نحو احسن

در راه اسلام کوشش کنیم

و راه شهدا را ادامه دهیم .

امام را دعا کنید . 62/12/14




شهید حقیقی

منبع : بیدمشک